دل نوشته هایی در سوگ نبی رحمت(صلی الله علیه و آله و سلم)- (1)
دل نوشته هایی در سوگ نبی رحمت(صلی الله علیه و آله و سلم)- (1)
منبع : راسخون
شولای مصیبت
السلام علیک یا رسول اللّه!
تو را هرگاه مینگریستم، چهرهای شاد و زیبا میدیدم که دخترش را با مهربانی پدرانه، در آغوش میکشید. تو را هر بار که در آستانه ورود یافتم، بانگ «السلام علیکم یا اهل النبوه» سر داده بودی و اهل مدینه را به ارزش اهل خانه متذکر میشدی.
زمان بر اهل خانه میگذرد؛ اما چونان خنجری که بر سینه پر دردشان مینشیند. آه، یا رسول اللّه! حتی دیوارهای کاهگلی من، هیچگاه بانویشان فاطمه علیهاالسلام را این گونه مضطرب و پریشان ندیده بودند و هرگز علی علیهالسلام خیبرشکن را پناه برده به کنج دیوار نیافته بودند. شولای مصیبت بر سر روی مدینه سایه انداخته است.
نگاهها، نگاه دلواپسی و ناامیدی است و از لبها با لرزشی ممتد و بیوقفه، ناله میتراود و آه میجوشد.
حسنین علیهماالسلام ، دار و ندار خویش را در بستر وداع میبینند. این سرو در بستر آرمیده، تمام دار و ندار علی علیهالسلام است؛ چگونه با او وداع کند؟
یا رسول اللّه! برخیز؛ مدینه تو را میخواهد. برخیز که بعد از تو، مرا حرمتی نخواهد بود؛ که تنها تو میدانستی حرمت خانه علی و فاطمه را.
برخیز! که تمام کوچهها سوگند خوردهاند که دیگر دندان تو را نشکنند.
ای بهانه خلقت کاینات! چگونه وداع میکنی با دخترت؛ تو بهتر میدانی که روزهای بعد از تو چقدر سیاه بر روزگار او خواهد گذشت؟ چگونه وداع میکنی با علی علیهالسلام ؛ تو میدانی که بعد از تو حتی سلامش را پاسخ نخواهند داد.
یا رسول اللّه! بگذار از دنیای بعد تو، چیزی نگویم! وصیت شما «ثقلین» بود.
آه...! بگذار چیزی نگویم!
*******
بی شهد نبوت مدینه تبدار است
زمزمههای مرثیهگون کوچههای مدینه را یک به یک میپیماید. خویشاوندی نخلهای مدینه با داغ، زجرآورترین تصویر است. از گلوی اندوهگین هر واژه، نیزارهای ماتم میچکد. مسجد از صدای روحنواز گل خالی است.
ضجه در محراب ریشه دوانده است. منبر، در محوطه اشک نشسته است. تمام دقایق بیست و هشتم صفر، خزان است و وجب به وجب مدینه، تبدار این سفر. سینههای پرغم احادیث، برای «قال النبی صلیاللهعلیهوآله وسلم »ها اشک حسرت میریزند.
کنار مولا، چیزی جز غربت نیست. ناگهانی از بیرمقی رخ نموده است. پیرامون زهرا علیهاالسلام ، اندوهی وسیع پا گرفته است؛ آنچنان که هیچ چشمی ندیده است. اشکهای غلطان مدینه با نالههای «ام ابیها»یی همسو شده است.
بیشهد نبوت، روزگاری تلخ، ذائقه دین را پر کرده است. کینهها و لقمهای از خیبر، زهر در شریان دقایق ریخته است. همیشه و در هر مقطعی، همانگونه که پیامبری از صبح میگوید، عدهای از تبار ابوجهلها هستند که با چرکینی شب، خو میگیرند. اما ما، بینگاه رحمتگستر واپسین پیامبر، کدام لحظه را تاب بیاوریم؟
بیصدای عطوفتزای او، به کدام سو پناه بجوییم؟ «اللهُمَّ إنا نَشکُو اِلَیکَ فَقْدَ نَبیِّناً صلیاللهعلیهوآله وسلم »
بیست و هشتم صفر، یعنی ضمیمه شدن عطری بدیع به آسمان، و چه محروم است زمین که فروغ یگانه خود را از دست داده است.
بیست و هشتم صفر، روز سیاهپوشی قبیلههای سادگی و فروتنی است.
چه باید کرد که همیشه پیرو هر داغ، حلیفی جز شکیبایی نیست!
*******
چشمایی كه هنوز نگران امت است
مرور میکنی خاطرات هزار ساله نوح را، تنهایی آدم را، زخمهای ایوب را و امتحان ابراهیم را. با آمدن آدم علیهالسلام آمدهای و بعد از عیسی علیهالسلام به پیامبری رسیدهای.
فرشتهها صدایت میکنند؛ اما هنوز دلتنگ و نگران امتت هستی.
هرچند اتمام حجت کردهای، هرچند عادلترین نگهبان را بر آنان گماردهای، اما دلشوره اینکه پس از تو چه خواهد شد، رهایت نمیکند.
پیامبری تو...
سبکبار بال میزنی، تا دورتر از دسترس همه پرندهها و فرشتهها. اما چه بهارها و اردیبهشتها در حسرت دیدن تو از راه خواهند آمد، ای بهشتیترین!
پیامبریات باران مهربانی بود که تا دورترین نقطه تشنگی خاک رسید. عطر رسالتت، هوایی بود که همه خاکیان را به هوای نفس کشیدن در دامنه اسلام کشاند.
پس از تو، آوازهای ابوجهل را هیچ حنجرهای صیقل نداد.
به یمن پیامبری تو، زیتونها و انجیرها در برابر نخلها، قرآن تلاوت میکنند و نخلها به رسالت جهانی تو سوگند میخورند.
همه پرندههای جهان، اذان میگویند تا کوهها به امامت تو نماز کنند.
پس از تو چه میتوان گفت از آن همه کلمهای که در صدای سکوت علی علیهالسلام ، پس از تو خاموش ماندند؟ پس از تو، غیر از نفسهای غمگین علی علیهالسلام و اشکهای ناتمام فاطمه علیهاالسلام ، هیچ نفسی به تو نرسید و هیچ اشکی از نام تو سرچشمه نگرفت.
بعد از تو، جز لبخندهای اندوهگین علی علیهالسلام و فاطمه علیهاالسلام ، همه لبخندها به کیسههای زر ختم شد.
چه شبها که فاطمه علیهاالسلام به یاد تو در ماه، با گریه مینگریست و علی علیهالسلام ، با بغض، ستارههای ایوان تاریک مدینه را میشمرد. آه، چه فرصتهای عزیزی که پس از تو، بین غربت برادرت علی علیهالسلام و مسلمانان نامسلمان گم شد!
کاش سلمانها و ابوذرها و... در باران تکثیر میشدند تا خطبههای علی علیهالسلام را عملی کنند! کاش... !
کاش چیزی نپرسی!
لب به سخن گشودی و فرمودی: «نورانیترین شما در روز قیامت، کسی است که آل محمد صلیاللهعلیهوآله وسلم را بیشتر دوست بدارد.» اما باور نمیکنی که امت تو چگونه به وصیت تو عمل کردند. کاش از دستهای گرمی نپرسی که هیچگاه پس از تو، دستهای تنهای علی علیهالسلام را در صبحگاهان غربت نفشرد و هیچ جوابی، پرندههای سلامش را نرسید! کاش از شانه امنی نپرسی که پس از تو هیچ شانهای هق هق گریههای دختر دردانهات را نداشت! کاش از دوستداشتن مپرسی که هیچ خانهای همسایه دوستی مهربانانه آل تو نشد! کاش... !
*******
خداحافظ!
ماجرای بیکسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که پلکهای تو بر هم آمد. تو، رها و سبکبال از ادای رسالت، آرام، سر بر دامان مهربانی خداوند گذاشتی؛ در ازدحام سلام و تحیت فرشتگان، در هوای معطر جبرئیل، در ترنم صلوات فرشتگان، در احاطه غم و اندوه توامان، در جاودانگی اشک و ماتم من.
مرا به دست قومی میسپاری که بزرگی تو را پاس نداشتند.
به کوچههایی که روزی عبورت را سنگ میزدند.
به خانههایی که دهان به ریشخند و زخم زبان گشودند؛ آنها که روزی رسالت آسمانیات را به سخره گرفتند. جهل مردمان این شهر، قداست خانهام را نشانه گرفته است؛ همان خانه که تو بارها کلون درگاهش را نواختی.
داستان بیکسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که تو پلک بر هم نهادی، هنوز کوچههای مدینه، از عطر نفسهایت معطر بود که... آه، بگذار چیزی نگویم!
داستان بیکسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که تو پلک بر هم نهادی تا شاهد روزگار سخت بعد از خود نباشی. از همان لحظه که شهر، صدایت را نشنید.
از همان لحظه که روزگار، نگاه مهربانت را ندید، روزگار رنج و ملال اهل بیت علیهالسلام آغاز شد.
کجاست آن روزگاران خوش با تو بودن؟ برخیز و دوباره قرآن بخوان!
خداحافظ، ای رحمت فراگیر در پهنه خاک! خداحافظ، سپیده تا همیشه جاری! خداحافظ، نور محض!
خداحافظ، عطر لحظههای بهاری.
خداحافظ، ای مهربانیات تا همیشه جاری!
*******
بیتابتر از ستون حنانه
امروز، قلبی از تپش باز میماند که نبض هستی با ضربانش میتپید.
امروز، چشمی از چرخش باز میماند که تمام ستارهها از فروغش هستی میگرفت.
امروز، زبانی از تکلم بازمیماند که واژه واژه کلامش، رازهای هستی را کهکشان کهکشان میگشود.
امروز، لبانی از تبسم بازمیماند که لبخندهایش، فرشتگان را لبالب از تسبیح و تقدیس میکرد.
امروز، غمگینترین روز عمر زمین رقم میخورد.
امروز، روح عرشی محمد، فرش کوچک خاک را رهامیکند و به وسعت «لایتناهی» پیوندمیخورد.
این بار، معراج محمد همیشگی است.
بی چشمان فروزان تو، ستارهها از کدام مشرق نورانی الهام بگیرند که تابنده بمانند؟
ای حبیب خدا! بدون زمزمه «قولو لا اله الا اللّه تلفحوا»یت زبان فرشتگان را کدام ترانه، سرشار از تقدیس و تسبیح کند؟
هستی، امروز چقدر دلگیر و محزون است!
گلوی بلال چقدر بغضآلود است!
بغض چندین ساله گلوی ماذنهها را میفشارد.
آینههای حرم مثل چشمان زایران دوردست، پر از اشکاند.
محمد، ای روح بزرگ هستی! قطرهای از دریای هستی خویش را به کام ما هم بچکان! بیعنایت تو در این خاک، سنگ پارهای بیش نیستیم.
*******
همه، همنشین اشک
خاطرات مسجد، سیاه پوشیده است.
غزل، بیکسی خویش را فریاد میزند.
مدینه در دو بیتیترین نالهها میسوزد.
«تنهایی»، در گوشه دل، زانوی غم بغل کرده است.
از متن دقایق، ضجه فواره میزند.
بر آینه فضیلتها، گردی از اندوه نشسته است.
ماتمی درون نیهای دشت، رخنه کرده است. خانه متصل به وحی، بیتابانه میگرید.
صدای حزن، در و دیوار را آکنده است.
با شیونهای فاطمه علیهاالسلام ، روح بلند آبشارها، تاب و توان خویش را از دست داده است. با نالههای او، دلها افتادهاند به خاک مرثیه.
تاریخ میبیند که داغهای زهرا ادامه دارد.
میبیند که مدتی از گرمی این بستر نمیگذرد که آتشهای بیاجازه، درب خانه این بانو و دلهای ما را به خاکستر مینشانند.
گویا مدینه در میزند و میآید به بالین پیامبر، تا بار دیگر با بوی عشق گره بخورد!
میآید تا از زبان صبح امید، بگوید: حکایات خزان طولانی است؛ اما دستان سبز قرآنت، درخت جاوید زندگی را در دلهای مدینهای، خواهد کاشت.
مدینه اکنون میبیند کنار قامت مهربان پیامبر عطوفت، عطر پرواز پیچیده است. برای مدینه، همه چیز، بر مدار دریغ و افسوس میچرخد.
گویا مدینه میرود و لحظاتی بعد، کاینات را با خود میآورد تا به گریههای «حسنین» اقتدا کنند.
ضایعهای است که همه باید سیر بگریند.
رفتن رسول صلیاللهعلیهوآله وسلم ، پاییزی تلخ را در دفتر دنیا رقم زد.
همه در خویش میسوزند.
از لابهلای گریهها و تصاویر داغ که قطره قطره میچکد، «ملک الموت» نیز دیده میشود که با احترام، نزد ابهت و جلال پیامبر زانو میزند.
بغض هستی شکست
اکرم سادات هاشمیپور
غم، سنگین است و مصیبت، بزرگ. کدام شانه را یارای تحمل این اندوهگران است؟!
کران تا کران، غم پروازت را شبانه گریستند؛ پرندههایی که جان گرفته بودند در دامن سبز نگاهت.
بغض سنگین هستی شکستنی است؛ آنسان که دل فاطمه شکست. نام بلندت، اصالت اسلام است و مقصد ایمان؛ ماناترین نام زمین و زمان.
پر میگیری از آسمان مدینه تا بهشت، به نور سیمایت منور شود.
ای مهربانتر و نازنینتر از بهار! این کاروان غم گرفته را تاب بیتو زیستن نیست.
گامهای سپیدت، پرندهوار، سایه از این همه تنهایی برچیدند تا شکوفا شود، بهشت در ابدیت نور، این همه کبوتربال، این همه پرنده بیدل، نام تو را زمزمه میکنند تا غریبانهترین ثانیههاشان را همدم باشی.
*******
حق با فاطمه علیهاالسلام است
وقت آن است که نفس زمان، در اندوه نبود تو حبس شود و کوه، از صدای بلبلان خاموش و دریا، بر سر خود بکوبد؛ آنچنان که نه سنگی بماند و نه ساحلی.
زمین، متبرک قدمهای آشنایی گذشته، شب و روز، خاک بر سر بریزد و سقف امن یتیمان و محرومان، جز آسمان نباشد و شانه مهربانی جز ستارگان خیالی دور، همراه بازی کودکانه نخواهد بود.
پس از تو، دنیا دگرگونهای میشود که فاطمه علیهاالسلام ، هم راز درهای سوخته شود و رود از حسین علیهالسلام سر برگرداند و مردمان، بار امانت الهی را بیاو و تنها بر دوش بکشند و کسی را یارای تحمل این امانت، در دنیای بیدر و پیکر نباشد.
حق با فاطمه علیهاالسلام است که بعد از تو دعای هر روزش رسیدن به تو باشد؛ وقتی به گفته کوثر، اسلام هم آنچنان غریب و تنها بماند که بر تو بگرید.
*******
داغ سترگ
میروی و کوچههای مدینه را به دست شیون و غم میسپاری. ابرها، آسمان را پوشاندهاند و بغضها در گلو مچاله ماندهاند.
پس از تو، خاکستر بیپدری بر سر یتیمان شهر، آوار میشود. ای تکیهگاه استوار ام ابیها! میروی و پس از تو، چشمان فاطمه را رودخانهای همیشه جاری در برمیگیرد. دیگر رایحه سخنانت در جان مسجد و محراب نمیپیچد. دیگر بادها گیسوان عدالتت را بر شانههای زمین نمیگسترند و آفتاب مهربانیات، پنجرههای خسته را نوازش نخواهد کرد.
آن روز که آمدی، نفس در سینه خفاشان حبس شد و آتشکدههای ظلم و نفاق، به خاموشی تن دادند. آن روز که جبرئیل، سرود بعثت در گوشَت خواند، بتهای عظیم جهل شکسته شد و باران یگانهپرستی، سر و روی جهان را شستوشو داد و حالا... حالا که میروی، ماه چون فانوسی بیجان افتاده است و کوهها، قرار از کف داده و فرو ریختهاند.
ای پیامآور روشنی! آیینهها هر روز در نور چهره درخشان تو وضو میگیرند. هفت آسمان، شمهایست از چشمان آبیات. اگر تو نبودی، شاید تا جهان باقی بود، دخترکان معصوم عرب، مفهوم زیستن را در زیر خروارها خاک، از یاد میبردند و هنوز قانون دلهای جاهل حجاز، با شمشیر و خون رقم میخورد.
امین و روشن ضمیر آمدی و در میان آن همه سیاهی، نوید سپیدی و مهر بودی و اکنون که میروی، کبوتران سیاهپوش، آسمان رفتنت را با دلی خونین آکندهاند.
بانوی آبها، سوگ تو را در اشک غوطهور است و مولای نخلها، در عزای کوچت افقهای تاریک را خیره مانده است. ای فرزند کوه و دریا! بزرگیات را به فخر برمیخیزیم و داغ سترگت را در کوچههای بیکسی به گریه مینشینیم.
*******
دق الباب
به حرمت حضور فاطمه علیهاالسلام ، آرام، در خانه را میکوبی؛ این بار صدای در زدن ملک الموت، آهنگی دیگر دارد.
به میهمانی رسول آمدهای؛ آمدهای تا او را به معراج ابدی ببری. کمی درنگ کن؛ اینکه با تو سخن میگوید، امین آسمانها و زمین، جبرئیل است.
میدانم که برای تو نیز دشوار است تا زیر باران اشکهای فاطمه علیهاالسلام ، جان نبی را بستانی. میدانم که تو نیز سر به زیر افکندهای تا چشمانت همسو با غم چشمان زهرای اطهر علیهاالسلام نباشد؛ اما گویا چارهای نیست و زمان پر کشیدن محمد صلیاللهعلیهوآله وسلم فرا رسیده است.
برادرم. ملک الموت! میخواهی از کجا آغاز کنی؟ تمامی وجود رسول اللّه در راه حق ذوب شده است، چشمانش، نور خدا را در معراج دیده، زبانش با خدا سخن گفته و کلام او بر آن جاری بوده، قلبش، محل نزول کتاب خدا بوده و پاهایش، راههای آسمانی را بهتر از مسیرهای زمینی پیموده است.
آه چه دشوار است تاب آوردن این لحظه اندوهناک! آیا میدانی بعد از او، با فاطمه عزیزش چه خواهند کرد؟ میدانی این در را که تو بیاذن زهرا علیهاالسلام از آن عبور نکردی، به آتش جهل و کینه خواهند سوزاند و دستان علی مرتضی علیهالسلام را که با دستان رسول صلیاللهعلیهوآله وسلم ، انس دیرینه داشت، به بند خواهند کشانید؟ آیا میدانی پس از رسول خدا، بر پارههای تن او چه خواهد گذشت؟ میدانی که چگونه قامت رعنای فاطمه را به خمیدگی مینشانند و جایگاه بوسههای رسول را به کبودی مینمایند؟
کوچههای مدینه، پس از این برای من هم غریب میشود و اهل بیت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله وسلم از آن هم غریبتر!
نگاه کن که چگونه فاطمه علیهاالسلام با تمام دلتنگیهایش سر به زیر افکنده تا تو در تلاقی چشمهایش، در کارَت درنگ نکنی!
برخیز و جان عزیزترین و مقربترین بنده خدا را بستان! روح محمد صلیاللهعلیهوآله وسلم از ازل، آسمانی بود؛ این چند صباح را هم که بر زمین هبوط کرد، برای هدایت خلق بود و بس!
*******
واپسين سطر پيامبرى
مردى از دنيا مىرود كه دنيا، چشم انتظارش بود تا بيايد و دايره نبوت را در افق باز چشمهايش، به پايان برساند؛ مردى كه دنيا چشم انتظارش نشست تا نقطه بگذارد بر انتهاى سطر پيامبرى و نامه رسالت را مُهر بنگارد با نقش نگين خاتميت.
مردى از دنيا مىرود كه آخرت را همچون پنجرهاى ديگر بر نگاههاى بشر گشود، تا بنگرند، تا بدانند كه ساحلنشينان دنيا را روزنهاى هست كه مىتواند به درياى آخرت برساندشان؛ مردى كه دنيا و آخرت را همچون دو چشم در كنار هم، همچون دو بال براى يك پرنده به تصوير كشيد؛ مردى كه دستهاى دنيا و آخرت را در دست هم گذاشت.
مردى از دنيا مىرود كه انسانها را گره زد به وظيفه خويش؛ مردى كه زير بازوى عقل را گرفت تا برخيزد، مرهم بر زخمهاى معنويت نهاد تا جان بگيرد و ايمان را همچون شعلهاى همواره سوزان، در چراغدان جان و روان آدمى برافروخت تا از تيرگىها نهراسد و در تاريكىها نميرد.
پيامبر مىرود؛ ولى...
نفسهاى آتشين تو، در كلمه كلمه معجزه جاويدانت تا هميشه زنده است و «كلام» ـ كه اعجاز توست ـ هر بار با زبانى ديگر و بيانى ديگر، خوانده مىشود و اوج مىگيرد.
كلام تو كه همان كلام الهى است، همچون چشمهاى لايتناهى است و هنوز بر دشتهاى دور و كوير خشك جانهاى مرده نازل مىشود.
هنوز صداى «إِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذىِ خَلَقَ» است كه مىآيد و در غارهاى تفكر مشتاقان، نداى عرش را برمىانگيزد.
هنوز صداى «اِقْرَأْ وَ رَبُّكَ الاْءَكْرَم»، ديدگان حقيقت طلب را به خوانش صحيفههاى رحمت فرامىخواند و دستهاى شكرگزار را به نوشتن كتيبههاى تفسير.
پيامبر خواهد رفت، ولى هر باره هزاران جان تحول يافته مثل پيامبر خواهند آمد و هزاران بار ديگر نغمههاى الهام، دهان به دهان تكثير خواهد شد.
*******
حقيقت هميشه جارى
حتى در خانههاى طاغوت و در بتكدههاى درون و برون، فرياد توحيد شنيده خواهد شد.
پيامبر يك سرمشق تحريفناپذير است كه رنگ و بويش كهنه نخواهد شد.
تا انسان انسان است و تا دنيا، دنيا، به تازگى خويش خواهد ماند و در جوشش سيال فهمها و انديشهها، خلوص خويش را حفظ خواهد كرد.
پيامبر، يك صداى ناميراست كه سكوت شرمگين دروغها و مغالطهها، ارزش آن را كم نخواهد كرد و پرده ناسپاسىها، از حقيقت و راستى آن نخواهد كاست.
پيامبر، يك قرآن به تمام معنى است كه در جاهليت جديد، منادى دعوت به آيههاى تفكر و انديشيدن است.
*******
تا هميشه وامدار پيامبرىات هستيم
سياهپوش بيستوهشتمين روز صفر، شانه به شانه آسمان فشرده در ابر مدينه مىگريم.
دستهايم فصل كوچت را چگونه تحرير كند، اى پيامآور زيباترين روزهاى جهان!
ديوارهاى حرا، هنوز طنين نيايشهايت را جار مىزند. خشت خشت كعبه از تو مىگويد؛ از تو كه دسيسههاى كفار را به هيچ گرفتى و مصمم و پرشور، ايمانت را فرياد كردى. آفتاب تا ابد چشمان پيامبرىات را وامدار است.
*******
خاتم عشق
اى خاتم مهربانى و عشق! اعجاز نگاهت را بر افقهاى پرستاره بسيار ديدهايم و ستاره به دامن، بازگشتهايم.
نامت، بتهاى زمين را به خاك مىافكند. از تو كه مىگويم، بادهاى كافر، كلمات روشنت را مسلمان مىشوند.
سلام بر تو كه گامهاى مهتابىات شبهاى جهل بشر را به جادههاى راستى كشاند!
*******
در طوفان اندوه
بزرگوارىات، زبانزد عابران تاريخ است.
اى امين دلهاى دردمند! حالا كه رفتهاى، تاروپودمان را طوفان اندوه در هم مىپيچد.
*******
سوگواره
ملائك، بر سر و سينهزنان، در اطراف حجره محقر رسول خدا صلىاللهعليهوآله طواف مىكنند و به فاطمه كه غريبانه در گوشهاى اشك مىريزد، تسليت مىگويند.
حسن و حسين عليهماالسلام ، صورت بر سينه رسول خدا صلىاللهعليهوآله گذارده، بىاختيار اشك مىريزند.
آن سوتر، على مرتضى عليهالسلام با چشمانى پر اشك، سر رسول خدا صلىاللهعليهوآله را به دامن گرفته، زير لب مىگويد: «اِنّا للّهِ وَ اِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»؛ اى حبيب قلبهاى ما! با رفتنت مصيبتى بر ما وارد شده و چه عظيم است مصيبت تو...!
كوبنده در كيست؟
عربى هستم و مىخواهم با رسول خدا صلىاللهعليهوآله ملاقات كنم... و اين سومين بار بود كه همين جواب از پس در، در پاسخ پرسش فاطمه عليهاالسلام كه با حزن مىپرسيد «كيست در را مىكوبد؟» به گوش مىرسيد. زهرا عليهاالسلام مىخواست اين بار نيز بيمارى رسول خدا صلىاللهعليهوآله و حال ناگوارش را يادآور شود و از باز كردن در، امتناع كند؛ صداى رسول خدا صلىاللهعليهوآله ، لرزه بر اندامش افكند: «زهرا جان! اين كوبنده در، برادرم عزرائيل است كه براى قبض روح من آمده و او جز اين خانه، بر در هيچ خانهاى اذن ورود نمىگيرد...» اشكهاى زهرا عليهاالسلام بىاختيار جارى مىشود؛ در گوشهاى مىنشيند... .
لرزش شانههاى او كافى است تا حسن و حسين عليهماالسلام ، اندوه مادر را دريابند. خود را روى سينه پيامبر مىاندازند و سخت مىگريند.
ـ نه علىجان! ايشان را از روى سينهام برندار كه با بودنشان، راحتتر كوچ خواهم كرد.
و چيزى نگذشت كه ديگر كلامى از آن دردانه هستى به گوش نرسيد.
*******
مدينه؛ غمزدهاى ناگزير در اين داغ
رنگ سوگ، لحظات را احاطه كرده است.
دامن قصايد عربى اشكآلود است. اين داغ كجا و طاقت تنگ ايام كجا؟
از مدينه مپرس كه غمزده و جامهچاك، در گوشهاى نشسته است و ناگزير است در اين اندوه. مدينه، با همه دقيقههايش، به سمت شب مرثيه چرخيده است. امان از قدرت بازوى چرخ! چاره چيست؟ تا بوده همين بوده كه بر خاك تيره، رنگ و بوى سفر را نگاشتهاند و اين راهى است كه ادامه دارد.
*******
زمين، كسى را گم كرده است كه...
زمين، كسى را گم كرده است؛ كسى كه رد گامهايش، بهشت را به ارمغان جاى گذاشت و دستهاى بر آسمان برآمدهاش، باران را به خشكسالى خالى مىآورد؛ كسى كه بودنش، كابوس را از خواب كائنات سترده بود؛ او كه نامش، بر جاهليت زمين تاخت و فطرتها را به اوج پاكى برد.
محمد صلىاللهعليهوآله فخر آفرينش بود؛ امين كوچه باغهاى مكه ديروز؛ امانتدار نخلهاى به بار نشسته مدينه امروز.
از خانهها، صداى اندوه مىآيد و مردى كه مست نيست، راه را بر گريه و شيون مىبندد و ديوانهوار شمشير مىچرخاند كه پيامبر چون موسى عليهالسلام نزد پروردگارش رفته و باز نخواهد گشت. كلمات، بند آمدهاند و مرد مىخروشد و شمشير مىچرخاند، تا اينكه كسى بر سرش فرياد مىزند: آرام باش. «محمد صلىاللهعليهوآله پيامبرى است كه پيش از او، پيامبرانى آمدهاند و رفتهاند؛ آيا هرگاه بميرد يا كشته شود، عقبگرد مىكنيد؟»
ديگر ترديدى باقى نمانده است و دلى نيست كه نسوخته باشد.
على عليهالسلام همچنان چشم به راه مانده است تا كسى فارغ از دنيا، بيايد و او را در امر پيامبر مشايعت كند.
*******
در كلبه احزان فاطمه عليهاالسلام
بىتو پژمردم، شكستم، سوختم، اى شيواترين مقدمه نوبهار، اى امينترين مرد قبيله عشق! پس از تو، بوى بيگانه كوچ، قلب فاطمه عليهاالسلام را در سرايى آغشته به عطر خاطراتت، چنان فراگرفت كه همسايگان، در هاىهاى روز و شب زهرا عليهاالسلام ، طاقت از كف دادند.
حرا خاموش و كوچههاى بنىهاشم، سيهپوش شدند و كائنات، كلبه احزان و آسمان، اشكريزان شد. خبر در شهر پيچيد: مصطفى، همسايه ديوار به ديوار خدا، فخر خلقت، حرمت عالم و نگين خاتم، تا فراسو پر كشيد.
بدرود اى چكيده قرآن!
يا رسول اللّه صلىاللهعليهوآله ! وقتى تو را مرور مىكنم و به واقعه رفتنت مىرسم، چراغهاى واژه خاموش مىشوند؛ آنگاه تو را كه بر لب مىآورم، هزار خورشيد قيام مىكنند و در تلاطم عشقت، دلم را روشن مىكنند. طبيب دلهاى خسته! اينك لب فرو بسته و زمين را مبتلا به عطشى هميشگى كردهاى.
چه تلخ است ماجراى مبهم انسان كه به سرگردانى دنياى پس از تو مىگريد!
يا رسول اللّه صلىاللهعليهوآله ، اى چكيده قرآن! آخرين خطبه عشق، غزل رفتن تو بود. اهل زمين تا آمدند به خود برسند، پر كشيدى و نور جمالت را به آسمانها بخشيدى.
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران
كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
سعدى
*******
واپسين نفسهاى مهربان
درياى بىكرانهاى كه اينك در بستر آرميده است و نفسهاى مهربانش به شماره افتادهاند، سالهاى سال، ستونهاى عرش را بر دوش كشيده و عمرى، دليل هستى بوده است.
خسته است. شايد اين لحظههاى در بستر افتادن، قدرى به آغوش آرامش ببرند آن چشمهايى را كه هرگز آسودهخاطر نخوابيدهاند؛ چشمهايى كه شب تا صبح، به آسمان خيره بود و نگران سرنوشت اهالى خاك، تمام دعاهاى خيرخواهش را به درگاه خدا مىبرد.
... چگونه اين همه سال رنج پيامبرى را بر دوش كشيدى و «لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْرا»، ورد زبانت بود!
چگونه اين همه دويدى با گامهايى كه لحظهاى نياسودند و جز مشقت، سرنوشتى نداشتند؟ از مكه به مدينه، از نيمهشبهاى تهجّد به معراج، از خندق به خيبر و اُحد و بدر... از حرا به شعب ابىطالب... چه فرسنگهاى جانفرسايى را پشت سر گذاشتى!
هميشه نگران «امت» بودى
ديگر تمام شد؛ تمام آن روزهاى بىقرارى و شبهاى بىخواب كه گمراهىِ مردمِ زمانه، تو را آسودهخاطر نمىگذاشت؛ تو را كه در همه لحظهها، براى رونق سفرههايشان و براى خاطر روشناى خانه ذهن و دلشان، خواب و خور نداشتى. ديگر آرام باش كه پروردگار، بار سنگين نبوت را از شانههاى پرطاقت اين همه سال تو برگرفت و تو، امانت خطير خويش را به منزل مقصود رساندى.
آه از دل مهربان تو اى رحمةللعالمين كه در اين واپسين نفسها مدام زير لب زمزمه مىكنى: امّتى، أمّتى...
*******
رسول اعظم صلیاللهعلیهوآله وسلم
او مثل چشمه بود که جوشید از کویر
مردی بزرگ مثل درختان سر به زیر
مردی فراتر از همه مردهای مرد
در پاکی و نجابت و ایثار، بینظیر
بار امانتی که خدا داده بود، او
بر دوش میکشید، شجاعانه و دلیر
دلداده خدا و رها گشته از زمین
اینگونه بر تمام جهان میشود امیر
خورشید عمر او که به سمت غروب بود
عمر دوباره یافته در چشمه غدیر
ای تکیهگاه روشن هر عاشق خدا
ای سرپناه محکم خُرد و جوان و پیر
آقا! رسول اعظم ما، ای بزرگمرد!
از ما درود بر تو، تو ای ماه بینظیر!
*******
تا همیشه نوای توحید تو بلند است
در انتظار رهایی، دل به موجهای زمان سپردهای و جان به دستهای خدا.
چشمهایت در ساحل ملکوت، فرود آمدهاند و دریای خروشان دنیای ما، همچنان در تکاپو است.
یوسف گمگشته قرنهای تاریکی! جهانی گرداگرد نفسهای تو حلقه زدهاند؛ تو هیچگاه از ابلاغ نامههای رسالت خویش، زبان نبستهای. چشمهای تبدارت، هنوز نگران آینده امتاند و نگران حقالناس.
چه بسیارند نامهای بزرگ که به بدنامی رفتهاند! درس تو این بود که زندگی زیبا داشته باشید تا مرگ زیبا داشته باشید. گردونههای تمدن را که در دستهای جهالت بود، به دستهای اخلاق سپردهای، و ما اگر هدایت یافتهایم، به مدد انفاس قدسی توست.
سر بر بالین نهادنات، خاموشی نیست، فراموشی نیست، تازه دارد ندای «لا اله الا اللّه» شنیده میشود و فردا پشت بامهای زمین را روشن خواهد ساخت.
*******
الگوی برگزیده
در جهانی خسته و پابسته، امید دمیدهای تا برخیزد. عدالت و توحید را که گمشدههای شهر بود، دوباره به میدان حیات برگرداندهای.
تو را برگزیدهاند تا الگوی آدمها باشی در انسانی زیستن و قفلهای خودپرستی را بگشایی با کلیدهای خداپرستی!
گفتی: «مؤمنان با هم برابرند»
سخنت این است که «انما المؤمنون اخوة؛ مؤمنان با هم برادرند.» خدایشان یکی و پدرشان یکی است.
جرقههای شیطان، تنها در سینه کسانی آتش خواهد زد که دل به خدا نسپردهاند؛ بذرهای نفاق، بذرهای نزاع، بذرهای کینه در قلب برادران ایمانی، ریشه نخواهد دوانید. چشمهای هر کسی، مال خود اوست؛ ولی با این همه چشم، به یک چیز مینگرند!
*******
روز سیاهپوشی قبیلههای فروتنی
زمزمههای مرثیهگون کوچههای مدینه را یک به یک میپیماید. خویشاوندی نخلهای مدینه با داغ، زجرآورترین تصویر است. از گلوی اندوهگین هر واژه، نیزارهای ماتم میچکد. مسجد از صدای روحنواز گل خالی است. ضجه در محراب ریشه دوانده است. منبر، در محوطه اشک نشسته است. تمام دقایق بیست و هشتم صفر، خزان است و وجب به وجب مدینه، تبدار این سفر. سینههای پرغم احادیث، برای «قال النبی صلیاللهعلیهوآله وسلم »ها اشک حسرت میریزند.
کنار مولا، چیزی جز غربت نیست. ناگهانی از بیرمقی رخ نموده است. پیرامون زهرا علیهاالسلام ، اندوهی وسیع پا گرفته است؛ آنچنان که هیچ چشمی ندیده است. اشکهای غلطان مدینه با نالههای «ام ابیها»یی همسو شده است.
بیشهد نبوت، روزگاری تلخ، ذائقه دین را پر کرده است. کینهها و لقمهای از خیبر، زهر در شریان دقایق ریخته است. همیشه و در هر مقطعی، همانگونه که پیامبری از صبح میگوید، عدهای از تبار ابوجهلها هستند که با چرکینی شب، خو میگیرند. اما ما، بینگاه رحمتگستر واپسین پیامبر، کدام لحظه را تاب بیاوریم؟ بیصدای عطوفتزای او، به کدام سو پناه بجوییم؟ «اللهُمَّ إنا نَشکُو اِلَیکَ فَقْدَ نَبیِّناً صلیاللهعلیهوآله وسلم » بیست و هشتم صفر، یعنی ضمیمه شدن عطری بدیه به آسمان، و چه محروم است زمین که فروغ یگانه خود را از دست داده است.
بیست و هشتم صفر، روز سیاهپوشی قبیلههای سادگی و فروتنی است.
چه باید کرد که همیشه پیرو هر داغ، کلیفی جز شکیبایی نیست!
*******
خدا به خاطر تو آفریده دنیا را
کسی مقیم غمانگیز غارها شده بود
که فصل پنجرههایش به عشق وا شده بود
رسید در شب سردی که اهل مکه به خواب
نمازشان همه روزها قضا شده بود
ستارهای که چهل سال نوری از عمرش
رفیق لحظه تنهایی خدا شده بود
و کوچههای دلش غرق تشت خاکستر
ولی همیشه لبش مثل غنچه، وا شده بود
کسی که گرچه ملاقات با خدا میکرد
انیس خنده بازی بچهها شده بود
علی، حسین و حسن، فاطمه؛ چه گلزاری
به زیر سبز عبای دلش به پا شده بود!
برای دیدن او، پای جبرئیل از عرش
به کوچههای غریب مدینه وا شده بود
چقدر از دهن این و آن شنیدم که
همیشه با دل تو، جاهلانه تا شده بود!
خدا به خاطر تو آفریده دنیا را
گمان کنم که خدا عاشق شما بود!
*******
نگران امتت هستی هنوز
مرور میکنی خاطرات هزار ساله نوح را، تنهایی آدم را، زخمهای ایوب را و امتحان ابراهیم را. با آمدن آدم علیهالسلام آمدهای و بعد از عیسی علیهالسلام به پیامبری رسیدهای.
فرشتهها صدایت میکنند؛ اما هنوز دلتنگ و نگران امتت هستی.
هرچند اتمام حجت کردهای، هرچند عادلترین نگهبان را بر آنان گماردهای، اما دلشوره اینکه پس از تو چه خواهد شد، رهایت نمیکند.
*******
پیامبری تو...
پیامبریات باران مهربانی بود که تا دورترین نقطه تشنگی خاک رسید. عطر رسالتت، هوایی بود که همه خاکیان را به هوای نفس کشیدن در دامنه اسلام کشاند.
پس از تو، آوازهای ابوجهل را هیچ حنجرهای صیقل نداد.
به یمن پیامبری تو، زیتونها و انجیرها در برابر نخلها، قرآن تلاوت میکنند و نخلها به رسالت جهانی تو سوگند میخورند.
همه پرندههای جهان، اذان میگویند تا کوهها به امامت تو نماز کنند.
پس از تو
چه میتوان گفت از آن همه کلمهای که در صدای سکوت علی علیهالسلام ، پس از تو خاموش ماندند؟ پس از تو، غیر از نفسهای غمگین علی علیهالسلام و اشکهای ناتمام فاطمه علیهاالسلام ، هیچ نفسی به تو نرسید و هیچ اشکی از نام تو سرچشمه نگرفت.
بعد از تو، جز لبخندهای اندوهگین علی علیهالسلام و فاطمه علیهاالسلام ، همه لبخندها به کیسههای زر ختم شد.
چه شبها که فاطمه علیهاالسلام به یاد تو در ماه، با گریه مینگریست و علی علیهالسلام ، با بغض، ستارههای ایوان تاریک مدینه را میشمرد. آه، چه فرصتهای عزیزی که پس از تو، بین غربت برادرت علی علیهالسلام و مسلمانان نامسلمان گم شد!
کاش سلمانها و ابوذرها و... در باران تکثیر میشدند تا خطبههای علی علیهالسلام را عملی کنند! کاش... !
کاش چیزی نپرسی!
لب به سخن گشودی و فرمودی: «نورانیترین شما در روز قیامت، کسی است که آل محمد صلیاللهعلیهوآله وسلم را بیشتر دوست بدارد.» اما باور نمیکنی که امت تو چگونه به وصیت تو عمل کردند. کاش از دستهای گرمی نپرسی که هیچگاه پس از تو، دستهای تنهای علی علیهالسلام را در صبحگاهان غربت نفشرد و هیچ جوابی، پرندههای سلامش را نرسید! کاش از شانه امنی نپرسی که پس از تو هیچ شانهای هق هق گریههای دختر دردانهات را نداشت! کاش از دوستداشتن مپرسی که هیچ خانهای همسایه دوستی مهربانانه آل تو نشد! کاش... !
*******
واپسین نگرانی
قلبش آرام بود و مطمئن و ضمیرش شاد. صدای اذان که به گوشش میرسید، بوی همت و مردانگیاش در کوچههای مدینه میپیچید؛ اما چه کسی میداند در عمق نگاه نگرانش، خاطرات شعب ابیطالب بود یا شکستن دندان مبارکش؟ ولی نه، هیچکس، هیچکس از انصار و مهاجرین ندانست که حضرت نگران علی بود.
منبرت هیچ وقت خالی نیست
پیامبر عشقهای زلال، پیامبر آگاهی مردمان خواب، پیامبر محبت به دختران عرب، رسول بخشش دشمنان سنگ دل!
تو میروی؛ اما پس از تو، هیچ منبری خالی نیست. پس از تو، همه، رسول مکارم اخلاقند. پس از تو، همه، رسول مهربانی و گذشتند و منبرت هیچ وقت خالی نیست.
بیتو، مدینه، مدینه نیست
سکوت مدینه، بوی رفتن میدهد. انگار همه دارند میروند! پیش از تو انگار در این شهر زندگی نبود، انگار محبت و مهربانی و همدلی نبود! تو آمدی و نزدیک خانه مستمندی خانه گزیدی؛ مسجدی ساختی برای پرستش و برای همدلی مسلمین با تو. علی آمد، فاطمه آمد و سلمان آمد و ابوذر؛ و پس از تو، همه میروند. بیتو مدینه دیگر مدینه نیست.
چشم مبند! بگذار چشمت نگران امت بماند!
به گلها بگویید به اشک ژاله، رخ بشویند و بلبلان را به نوحهخوانی بخوانید که پیامبر باران، امشب دیگر نمیخندد.
*******
غروب خورشید
صبحی که داشت آفتاب میزد، چشمانش قرمز شده بود. سایه سرخش، گریههای آب را دنبال میکرد که از پای چشمههای زلال چشمان علی علیهالسلام و زهرا علیهاالسلام میجوشید.
تو پدر امت بودی
ببخش اگر نمیتوانیم باری از غمهایت برداریم و با خیال راحت، بدرقهات کنیم!
تو وقت رفتن هم دست از رسالت برنمیداری. دست به درگاه کبریا گشادهای و با اشکی که پهنای صورتت را پوشانده، شفاعت روسیاهی ما را میکنی... .
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله وسلم ! ببخش! خیلیها مثل تو پیامبر بودند؛ اما وقتی عرصه تنگ آمد، یا امتشان را نفرین کردند و یا ترکشان کردند؛ اما تو با تمام جهالتی که ما به خرج دادیم، پدر امت شدی و دست از هدایتمان برنداشتی. تنها ما نبودیم که عزیز شدیم؛ بوی هدایتت در گوش تمام تاریخ پیچیده است... .
*******
واپسین وصیت
آفتابی سوزان، بر اندام کویر حجاز، تازیانه میکوبد. در بازگشت از حجةالوداع است که عطر گلهای وصال، در باغ وجود پیامبر صلیاللهعلیهوآله وسلم شکوفا میشود. او با ضمیر زلال و یقین روشن خویش، آهنگ رحیل را میشنود. آنگاه با کلام آسمانی خود، وصیت میکند امت خویش را: «ایها الناس! من پیش از شما میروم و شما در حوض کوثر بر من وارد خواهید شد و از شما سؤال خواهم کرد که چه کردید با «دو چیز گرانبها که در میان شما گذاشتم؛ کتاب خدا و عترت که اهل بیت منند».
آری! روزهای واپسین عمر پیامبر صلیاللهعلیهوآله وسلم است. چند روزی برای همیشه، خورشید عمر خاتمالانبیا محمد مصطفی صلیاللهعلیهوآله وسلم غروب خواهد کرد. شبی آغشته به بوی غربت، فضای شهر را فراخواهد گرفت. هنوز غدیر و بیعت آسمانی محمد صلیاللهعلیهوآله وسلم و علی علیهالسلام در خانه یادها شکوفاست؛ اما دریغ و آه... .
*******
حدیثی از جنس نور
*******
ز داغ مصطفى
فضاى عالم هستى بود غرق محن امشب
مكن اى آسمان روشن چراغ ماه را كز كين
چراغ لاله شد خاموش در صحن چمن امشب
نه تنها ماتم جان سوز پرچمدار توحيد است
كه هستى شد سيه پوش امام ممتحن امشب
گهى گريم ز داغ جانگداز حضرت خاتم
گهى نالم چو نى در سوگ فرزندش حسن امشب
فدا شد ناخداى فلك حق در بحر طوفان زا
كه شد درياى ديده در عزايش موج زن امشب
دهد غسل از سرشك ديدگان با زارى و شيون
علىّ بت شكن جسم نبى بت شكن امشب
نمى دانم چه حالى مى كند پيدا امير عشق
چو مى سازد تن آن جان جانان را كفن امشب
شد از داغ دو ماتم قلب زهرا لاله سان خونين
كه در دشت بلا گم كرده ياس و ياسمن امشب
چراغ انجمن آرا شده خاموش و اهل دل
كند روشن چراغ آه در هر انجمن امشب
سرآمد بر همه غم هاست داغ ماتم خاتم
كه امّت را برون رفته است روح از ملك تن امشب
شرر زد «حافظى» بر دفتر دل خامه ات كاين سان
كه آتش مى زنى بر جان، تو با سوز سخن امشب
(محسن حافظى)
ماهنامه اشارات، شماره 48
ماهنامه اشارات، شماره 59
ماهنامه اشارات، شماره 83
ماهنامه اشارات، شماره 94
ماهنامه اشارات، شماره 106
ماهنامه گلبرگ
www.payambarazam.ir
www.shiati.ir
www.hawzah.net
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}